سلام
این هم یه متن ناچیز تقدیم به یک دوست...
و فراموش کردن!
ندیدن و ...
باز حکم دوباره ایست به مجرمی که تنها مانده
حکمی از دادگاه زمانه
و عادتی تکراری...
و حالتی دوباره از انتظار...
و گریه ی دوباره ی چشم...
.
.
.
سازها همنوای سوز زمستان می نوازند
ما هم می رقصیم و جهان هم...
یا می رقصیم از ساز ها و یا می لرزیم از سوزها...
همه می رقصند و زمان، بیشتر
جنب و جوش قلم و کاغذ از آنها بیشتر...
مثنوی و غزل و قصیده آمدند...
شب و ستاره و ماه و عقربه های ساعت هم، آمدند...
یواش یواش، عقربه ها، ترانه ی خود را آغاز می کنند...
در بیت آخر شعرشان، عدد 12 لبخند می زند
یکی می گوید، 12، همان لحظه ی دوباره ی صِفر است
آن دیگری می گوید، ساعت صِفر، همان لحظه ی عاشقیست...
.
.
.
ناز می کنند این عقربه ها، تا ما را به آن لحظه برساند...
.
و
.
و زمان به پایان می رسد...
میم و حا...
نظرات شما عزیزان: